خانه آسمان و زمین...

متن اصلی

روزی روزگاری، یک عالِم مهربان به نام آقابزرگ در شهر کاشان زندگی می‌کرد. او دوست داشت جایی باشد که بچه‌ها و بزرگترها بتوانند چیزهای تازه یاد بگیرند، با هم حرف بزنند، خنکای آب را حس کنند و زیبایی آسمان را ببینند.

پس مردمان کاشان با همت و همدلی، مسجد و مدرسه‌ای ساختند که سقفش، مثل یک چتر ستاره‌دار، همه را در آغوش می‌گرفت. وسط حیاط آن یک حوض پر از آب زلال ساختند تا بعد از یک روز داغ کویری، خنکی را هدیه بدهد. بادگیرهای مسجد هم مثل دست‌های مهربان، بادهای خنک را به اتاق‌ها می‌فرستادند.این مسجد مثل یک داستان سرزمین خیال بود: جایی برای دعا، درس، بازی و معاشرت. دیوارها پر از نقش و نگار و گنبدش مثل بوسه‌ای بر لب آسمان بود.

 این مسجد و مدرسه، یادگاری از همکاری و همدستی مردم در ساختن خانه‌ای برای آرامش، علم و دوستی است. اگر بماند، قصه عشق و تلاش در دل آینده نیز زمزمه می‌شود و بچه‌ها همیشه یاد می‌گیرند که با هم بودن و ساختن، چه زیباست.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *