متن اصلی
روزی روزگاری، یک عالِم مهربان به نام آقابزرگ در شهر کاشان زندگی میکرد. او دوست داشت جایی باشد که بچهها و بزرگترها بتوانند چیزهای تازه یاد بگیرند، با هم حرف بزنند، خنکای آب را حس کنند و زیبایی آسمان را ببینند.
پس مردمان کاشان با همت و همدلی، مسجد و مدرسهای ساختند که سقفش، مثل یک چتر ستارهدار، همه را در آغوش میگرفت. وسط حیاط آن یک حوض پر از آب زلال ساختند تا بعد از یک روز داغ کویری، خنکی را هدیه بدهد. بادگیرهای مسجد هم مثل دستهای مهربان، بادهای خنک را به اتاقها میفرستادند.این مسجد مثل یک داستان سرزمین خیال بود: جایی برای دعا، درس، بازی و معاشرت. دیوارها پر از نقش و نگار و گنبدش مثل بوسهای بر لب آسمان بود.
این مسجد و مدرسه، یادگاری از همکاری و همدستی مردم در ساختن خانهای برای آرامش، علم و دوستی است. اگر بماند، قصه عشق و تلاش در دل آینده نیز زمزمه میشود و بچهها همیشه یاد میگیرند که با هم بودن و ساختن، چه زیباست.